♥خوش آمدید بفرمایید یه فنجون قصه♥

♥امیدوارم لحظات خوبی در این سایت داشته باشید♥


اعتراف

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : پنج شنبه 7 اسفند 1393

کشیش یک کلیسا بعد از یک مدت می بینه کسانی که میان پیشش برای اعتراف به گناهانشون
معمولاً خجالت میکشن و براشون سخته که به خیانتی که به همسرشون کردن اعتراف کنند.
برای همین یه روز اعلام میکنه که از این به بعد هر کی می خواد بیاد به خیانت به همسر اعتراف کنه
برای اینکه راحت تر باشه، به جای اینکه بگه خیانت کردم بگه زمین خوردم.
از این موضوع سالها می گذره و کشیش پیر می شه و میمیره.
کشیش بعدی که میاد بعد از یک مدت میره سراغ شهردار و بهش میگه:
من فکر کنم شما باید یه فکری به حال تعمیر خیابونهای محل بکنین
من از هر 100 تا اعترافی که میگیرم 90 تاشون همین اطراف یه جایی خوردن زمین.
شهردار هم که دوزاریش میفته که قضیه چی بوده
و هیچ کس جریان را به کشیش جدید نگفته از خنده روده بر میشه.
کشیشه هم یک کم نگاهش میکنه و بعد میگه:
هه هه هه حالا هی بخند ولی همین زن خودت هفته ای نیست که دست کم 3 بار زمین نخوره!!!



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، اعتراف، ،

عکس مادر زنم

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

دیشب مادر زنم عکس پروفایلشو عوض کرد،
منم واسه خود شیرینی واسش کامنت گذاشتم:
ماشالا ببین چه عکسی شده
الهی قربون عکست برم
عکست تو حلقم
این عکسو آدم می‌خواد بخوره
می‌خوام عکستو بدم بزرگ کنن قاب کنم بزنم تو اتاقم
اصن این عکسه یا باغ بهشته؟؟؟
و ...
خلاصه یه ربع بعدش زنم اومد تو اتاق و بعد از کلی فحش خوار مادر گفت فقط طلاق!
و اون موقع بود که فهمیدم کلید "ع" لپ تاپم کار نمی‌کنه...!!!



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، عکس مادر زنم، ،

مرگ مشکوک زن زیبا

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

یه خانوم 40ساله در حال مرگ خدا رو میبینه
ازش میپرسه خدایا وقت من تمومه
خدا میگه نه شما 25 سال دیگه فرصت داری!
خانوم بعد از بهبودی پوستش رو میکشه ساکشن میکنه گونه و مژه و مو..
خلاصه دافی میشه برا خودش!!!
بعد از آخرین عمل زیبایی هنگام خروج از بیمارستان
با یه آمبولانس تصادف میکنه میمیره!!!
اون دنیا خدا رو میبینه میگه مگه نگفتی من 25 سال دیگه فرصت دارم
چرا منو از تصادف با اون آمبولانس نجات ندادی؟!!!
خدا میگه اوا شما بودی؟!!! چقدر عوض شدی به این برکت نشناختم!!!



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، مرگ مشکوک زن زیبا، ،

خواص چای سبز

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﺒﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﮐﺘﺮ؛
دﮐﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻣﺴﺖ ﻣﯽ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ، ﻣﻨﻮ ﺯﯾﺮﻣﺸﺖ ﻭ ﻟﮕﺪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮه!
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﻣﺴﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ
 ﯾﻪ ﻓﻨﺠﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪه!!!
ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ، ﺯﻥ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺳﺮﺯﻧﺪﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺮگشت و گفت:
ﺩﮐﺘﺮ، ﻗﺮﻗﺮﻩ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻣﺴﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ
ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍشت
ﻮ ﺍﻻﻥ ﺭﺍﺑﻄﻤﻮﻥ ﺧﻴﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﻩ؛ ﺍﻭﻥ حتي ﻛﻤﺘﺮ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ !
دكتر گفت: ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟ ﺟﻠﻮﯼ ﺯﺑﻮﻧﺖ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺣﻞ ﻣﯽشه!!!



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، خواص چای سبز، ،

تاریخچه بیلاخ

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

در زمان حمله مغولان به ﺍﯾﺮﺍﻥ ، ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﯿﻼﺧﻮﺧﺎﻥ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ
ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﺖ
ﻭ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﻟﯿﺮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﺎﻣﺸﺎﺩ
ﮐﻪ از ﻧﻮﺍﺩﮔﺎﻥ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﻮﻣﭙﻪ ﺩﯾﻮت ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺿﺪ ﺍﻭ ﻗﯿﺎﻡ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺩﺭ ﻃﯽ ﻧﺒﺮﺩﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﺷﺪ 4 ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﮔﯿﺮﯼ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ 4 ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ راستش قطع شده و تنها انگشت شصتش باقی ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺠﻬﯿﺰ ﻗﻮﺍﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﯿﻼﺧﻮ ﺧﺎﻥ ﺭﻓﺖ
و ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻧﺎﺣﯿﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﺸﺴﺖ .
ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺪﻩ
ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﻭ 4 ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩ
ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺷﺼﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﺑﯽ ﻻﺥ ﻧﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺷﺶ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﯽ ﻻﺥ می داد ،ﮐﻢ ﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﺑﻪ ﺑﻼﺩ دیگر ﻧﯿﺰ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﺑﯿﻼﺥ ﺑﻪ ﺑﯿﻼﯾﮏ ﻭ سپس ﻻﯾﮏ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮔﺮﺩﯾﺪ .
ﺣﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺑﺪﯼ ﺟﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺧﺐ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻣﻐﻮﻻﻥ ﺗﺎ ﺳﺎل ها ﺑﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺗﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐت ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯽ ﻻﺥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ
ﺍﺯﯾﻦ ﺭﻭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺑﯽ ﻻﺥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺪ که این رسم کم کم شکل بدی در ایران به خود گرفت ...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، تاریخچه بیلاخ، ،

کشتن همسر

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

تو یه آزمون استخدام واسه سازمان سیا آمریکا
سه نفر به مرحله پایانی رسیدن !
یه ایتالیائی، یه ژاپنی و یه ایرانی !
آخرین امتحان این بود که به هر کدوم یه تفنگ دادن و گفتن :
باید این اسلحه رو بردارید و برین تو این اتاق وهمسرتون رو بکشید !
مرد ایتالیائی به گریه افتاد و گفت من اینکارو نمیتونم بکنم !
مرد ژاپنی رفت تو اتاق و با گریه برگشت وگفت من نمیتونم اینکارو بکنم !
مرد ایرانی رفت تو اتاق بعد از چند دقیقه سر صدا و جیغ و داد از اتاق اومد بیرون !
گفتن چیکار کردی ؟
گفت تو اسلحه گلوله قلابی گذاشته بودن با صندلی کشتمش !



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، کشتن همسر، ،

عشق دانشجویی

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

پسر دانشجو ، عاشق دختر همکلاسیش شده بود .
بالاخره یک روز به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و ازش خواستگاری کرد.
اما دختر ، به شدت عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.
و اون رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست دانشگاه اطلاع می ده...
روزها از پی هم گذشت و چند ماه بعد ، دختر برای امتحان از پسر عاشق،
یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت :
من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت
اگر منو بخشیدی بیا تا باهام صحبت کنیم .
ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.
چهار سال آزگار گذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت!!
دختر بیچاره نمی دونست پسرهای دانشجو هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند. ...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، عشق دانشجویی، ،

پیشنهاد خاک بر سری

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

مردي توي کوپه قطار با يک خانم غريبه همسفر بوده..
شب خانمه ميره تخت بالايي ميخوابه و مرده تخت پاييني..
نصفه شب خانمه ميگه: سردمه، کاش شما ميتونستي ميرفتي از مأمور قطار برام پتو ميگرفتي..
مرده ميگه: ميخواي خانم امشب فرض کنيم زن و شوهر هستيم تا هردومون گرم شيم؟
خانومه که همچين بگي نگي از پيشنهاد بدش نيومده بوده ميگه: باشه حاضرم..
مرده ميگه: پس پاشو خودت برو پتو بگير، براي منم يه چايي بيار...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، پیشنهاد خاک بر سری، ،

عاقبت خیانت

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه : خب، بگو ببینم واسه چی کمر درد شدی؟
مریض پاسخ میده: محض اطلاعتون باید بگم که من برای یک کلوپ شبانه کار میکنم.
امروز صبح زودتر به خونهم رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم!
وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم که یکی با همسرم بوده!!
در بالکن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالکن، ولی کسی را اونجا ندیدم.
وقتی پایین را نگاه کردم، یه مرد را دیدم که میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید.
من یخچال را که روی بالکن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون!!
دلیل کمر دردم هم همین بلند کردن یخچاله.
مریض بعدی، به نظر میرسید که تصادف بدی با یک ماشین داشته.
دکتر بهش میگه مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینکه حال شما خیلی بدتره!
بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟
مریض پاسخ میده: باید بدونید که من تا حالا بیکار بودم و امروز اولین روز کار جدیدم بود.
ولی من فراموش کرده بودم که ساعت را کوک کنم و برای همین هم نزدیک بود دیر کنم.
من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،
شما باور نمیکنید؛ ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من!
وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه که حالش از دو مریض قبلی وخیمتره.
دکتره در حالی که شوکه شده بوده دوباره میپرسه  از کدوم جهنمی فرار کردی...!
خب، راستش من بالای یه یخچال نشسته بودم که یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب کرد پایین..



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، عاقبت خیانت، ،

توپ تنیس

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

ﺑﭽﻪ ﺍﻭﻝ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﻣﻌﺪﻟﺶ ﺑﯿﺴﺖ ﻣﯿﺸﻪ
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﮐﯿﻒ ﺑﺨﺮﻡ؟
ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ...
ﺗﺎ ﭘﻨﺠﻢ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﻣﻌﺪﻟﺶ ﺑﯿﺴﺖ ﻣﯿﺸﺪﻩ
ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭﺍﺳﺶ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺧﻮﺏ ﺑﺨﺮﻩ
ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻧﻪ ﻣﻦ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﺗﻮﻫﻤﺶ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ
ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ...
ﺩﯾﭙﻠﻤشم ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺑﺨﺮﻡ
ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ...
ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ
ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺨﺮﻡ؟
ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ .
ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﺕ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ؟
ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ ...
ﻭﻗﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﭘﺴﺮﻩ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻭﺍﺳﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺨﺮﻡ
ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ...
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﺎﺑﺎهه ﺪﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ
ﺩﺍﺷﺖ ﻧﻔﺴﺎﯼ ﺁﺧﺮﺷﻮ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ
ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻮ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿساﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯽ
ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ ﭘﯿﺸﺖ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ
ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ .
ﺗﻮﺭﺍﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺑﺎﺑﺎﻫﻪ ﭘﺴﺮﻩ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ
ﻫﯿﭽﮑﺴﻢ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﺍﻭﻧﻬﻤﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، توپ تنیس، ،

مرکز خرید شوهر

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند
و مردی را انتخاب کنندکه شوهر آنان باشد .
این مرکز ، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند
خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد .
اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند
و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند
و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند .
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند
تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند .
در اولین طبقه ، بر روی دری نوشته بود :
این مردان ، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند .
دختری که تابلو را خوانده بود گفت :
خوب ، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است
ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند ؟
پس به طبقه ی بالایی رفتند ...
در طبقه ی دوم نوشته بود :
این مردان ، شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند .
دختر گفت : هوووومممم ... طبقه بالاتر چه جوریه ... ؟
طبقه ی سوم :
این مردان شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند
و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند .
دختر : وای ... چقدر وسوسه انگیز ... ولی بریم بالاتر . و دوباره رفتند ...
طبقه ی چهارم :
این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند .
دارای چهره ای زیبا هستند . همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند
و اهداف عالی در زندگی دارند .
آن دو دختر واقعا به وجد آمده بودند ...
دختر : وای چقدر خوب . پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه ؟
پس به طبقه ی پنجم رفتند ...
آنجا نوشته بود :
این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند!
از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم !



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، مرکز خرید شوهر، ،

دختر آهن پرست

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

پسری دخترزیبای رادید و عاشق اوشد.
چند ساعتی باهم قدم زدند
که ناگهان بنز گران قیمتی جلوی پای دختر ترمز زد.
دختر به پسر گفت : خوش گذشت ولی نمیتوانم تا آخر عمر پیاده باشم.. بای...
سوار ماشین شد و راننده گفت : خانوم لطفا پیاد بشید من راننده این اقا هستم...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، دختر آهن پرست، ،

آرایش در دانشگاه

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

در دانشگاهی در کانادا مد شده بود دخترها وقتی می‌رفتند تو دستشویی،
بعد از آرایش کردن، آیینه را می بوسیدند تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بماند.
مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود.
به دانشجویان تذکر هم داده شده بود اما فایده‌ای نداشت.
موضوع را با رییس دانشگاه در میان می‌گذارند.
فردای آن روز، رییس دانشگاه تمام دخترها رو جمع می‌کند جلوی در دستشویی و می‌گوید:
کسانی که که این کار را می‌کنند خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می‌کنند.
حالا برای اینکه شما ببینید پاک کردن جای رژ لب چقدر سخت است،
مستخدم یک بار جلوی شما سعی می‌کند جای رژ لب روی آیینه را پاک کند.
مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال را فرو کرد توی آب توالت
و بعد که دستمال خیس شد شروع کرد به پاک کردن آیینه.
از آن به بعد در دانشگاه دیگر هیچ کس آیینه‌ها رو...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، آرایش در دانشگاه، ،

پیرمرد هوسباز

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ.
دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:
هيچوقت به اين خوبي نبودم.
تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم
و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه.
نظرت چيه دكتر؟
دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه:
خب… بذار يه داستان برات تعريف كنم.
من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه.
اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده.
يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته
اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل.
همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها
يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش.
شكارچي چتر رو به طرف پلنگ نشونه مي گيره و .... بنگ!
پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!
پيرمرد با حيرت ميگه:
اين امكان نداره! حتماً يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!
دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقاً منظور منم همين بود...!



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، پیرمرد هوسباز، ،

به مادرت نگو

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
می خواهم ازدواج کنم .
پدر خوشحال شد و پرسید :
نام دختر چیست ؟
مرد جوان گفت :
نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند .
پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت :
من متاسفم به جهت این حرف که می زنم .
اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست .
خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو .
مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد
ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود .
با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :
مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم
پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم .
مادرش لبخند زد و گفت :
نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .
چون تو پسر او نیستی . . . !



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، به مادرت نگو، ،

معامله

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی.
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است.
پسر: آهان!!! اگر اینطور است، قبول است.
پدر به نزد بیل گیتس می رود. پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم.
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان، قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است.
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است.
بالاخره پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی می رود.
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم.
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر:اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد... .
و معامله به این ترتیب انجام می شود...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، معامله، ،

ادعای خدایی

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

روزی مردی نزد فرعون آمد وخوشه انگوری به او داد و گفت:
اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز فرصت گرفت.
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد
که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم
آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، ادعای خدایی، ،

پرتاب آجر

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود
با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ،
یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد .
پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد
و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است .
به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند...
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ،
جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت: "اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند .
هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد .
برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده
و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . "
"برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم"
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ...
برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد...
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند
برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند...
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم،
او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، پرتاب آجر، ،

دیوار باور

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد.
او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه‌اى در وسط آکواریوم آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌داد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد
ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مى‌کرد،
همان دیوار شیشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت.
او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت..
ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواریوم نیز نرفت !!!
میدانید چـــــرا ؟
دیوار شیشه‌اى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود
که از دیوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود !
باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ...!



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، دیوار باور، ،

نجس ترین نجس ها

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

گويند روزي پادشاهي اين سوال برايش پيش مي آيد
و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست.
براي همين کار وزيرش را مامور ميکند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند
و در صورتي که آنرا پيدا کند و يا هر کسي که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزير هم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف
به اين نتيجه رسيد که با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد.
عازم ديار خود مي شود در نزديکي هاي شهر چوپاني را مي بيند
و به خود مي گويد بگذار از او هم سؤال کنم شايد جواب تازه اي داشت
بعد از صحبت با چوپان، او به وزير مي گويد من جواب را مي دانم اما يک شرط دارد
و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد چوپان هم مي گويد تو بايد مدفوع خودت را بخوري
وزير آنچنان عصباني مي شود که مي خواهد چوپان را بکشد .
ولي چوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است
تو اين کار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش.
خلاصه وزير به خاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را انجام مي دهد
سپس چوپان به او مي گويد: " کثيف ترين و نجس ترين چيزها طمع است
که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوري. "



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، نجس ترین نجس ها، ،

مسافر خانه

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

روزی راهبی نزدیک کاخ پادشاه شد. هیچ کدام از نگهبانان جرات نکردند مانع از ورود راهب به کاخ شوند. راهب وارد کاخ شد و با خونسردی تمام ردای خویش را  جلوی تخت پادشاه بر زمین پهن کرد و خوابید.
پادشاه که از رفتار راهب متعجب وعصبانی شده بود،با صدای بلند فریاد زد:
اینجا چه می خواهی؟ راهب نگاهی به پادشاه کرد و گفت:
آمده ام در این مسافر خانه کمی استراحت کنم و بعد بروم
پادشاه دوباره با عصبانیت فریاد زد:
اینجا که مسافر خانه نیست کاخ من است.
راهب گفت: می خواهم سوالی از تو کنم، در این کاخ قبلا چه کسی زندگی می کرد؟
پادشاه جواب داد: پدرم که از دنیا رفته است
راهب دوباره پرسید:و قبل از پدرت؟
پادشاه جواب داد: پدر بزرگم که او هم از دنیا رفته است
راهب لبخندی زد و گفت:
این کاخ جایی است که مردم برای مدتی زندگی کرده و سپس رفته اند.
اگر اینجا مسافر خانه نیست، پس چیست؟
پادشاه فقط سکوت کرد...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، مسافر خانه، ،

ماکارانی

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

ﺩﻭﺗﺎ ﻣﺮﺩﺷﻮﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﻫﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﯼ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻥ ﺷﮑﻤﺸﻮ ﻭﺍﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻫﺎﺷﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻥ .
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺷﮑﻢ ﯾﮑﯿﻮ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﻨﻦ ﺗﻮﺵ ﻣﺎﮐﺎﺭﻭﻧﯽ ﺑﻮﺩ .
ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﺭ .
ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﭼﺮﺍ؟
ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﺎﮐﺎﺭﻭﻧﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺷﺘﯽ !؟
ﻣﯿﮕﻪ : ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺭﻓﯿﻘﺸﻢ ﻫﻤﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ .
ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯽﺷﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﻡ !؟
ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﯿﮕﻪ: ﭼﺮﺍ؟
ﻣﯿﮕﻪ : ﭼﻮﻥ ﺗﻮﺵ ﻣﻮ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻧﻢ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﻫﻤﻪﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽﮐﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ .
ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﻧﺨﻮﺭ ﮐﺜﺎﻓﺖ ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯽﮔﯽ ﺗﻮﺵ ﻣﻮ ﺑﻮﺩ ﭼﻨﺪﺵ .
ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ !
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺎﮐﺎﺭﻭﻧﯽ ﮔﺮﻡ ﺑﺸﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﺨﻮﺭﻡ ...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، ماکارانی، ،

بادام‌

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

تعدادى پيرزن با اتوبوس عازم تورى تفريحى بودند.
پس از مدتى يکى از پيرزنان به پشت راننده زد و يک مشت بادام به او تعارف کرد
راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.
در حدود ٤٥ دقيقه بعد دوباره پيرزن با يک مشت بادام نزد راننده آمد
و بادام‌ها را به او تعارف کرد راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.
اين کار دوبار ديگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پيرزن باز با يک مشت بادام سراغ راننده آمد،
راننده از او پرسيد چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خوريد؟
پيرزن گفت چون ما دندان نداريم.
راننده که خيلى کنجکاو شده بود پرسيد پس چرا آن‌ها را خريده‌ايد؟
پيرزن گفت ما شکلات دور بادام‌ها را خيلى دوست داريم!...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، بادام‌، ،

خیانت به شوهر

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

یک زوج میانسال دو دختر زیبا داشتند، اما همیشه دوست داشتند تا یک پسر هم داشته باشند.
آنها تصمیم گرفتند تا برای آخرین بار شانس خود را برای داشتن یک پسر امتحان کنند.
زن باردار شد و یک نوزاد پسر به دنیا آورد.
پدر شادمان باعجله به بیمارستان رفت تا پسرش را ببیند.
پدر در بیمارستان زشت ترین نوزاد تمام عمرش را دید .
مرد به همسرش گفت: به هیچ صورتی امکان ندارد که این نوزاد زشت فرزند من باشد،
هر کسی با یک نگاه به چهره زیبای دخترانم متوجه میشود که تو به من خیانت کردی .
زن لبخند زد و گفت: نه، این بار به تو خیانت نکردم...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، خیانت به شوهر، ،

فیل در سیرک

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

کودکی از مسئول سیرکی پرسید:
چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟
فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت:این فیل چنین کاری نمیتواند بکند.
چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.
آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.
کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم.
تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت،
و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.
فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!
هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.
(شاید حرکتی لازم است)



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، فیل در سیرک، ،

مادر

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

در زلزله اخیر کشور ترکیه وقتی گروه نجات، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود
اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند .
زن با حالتی عجیب به زمین افتاده، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.
ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند
که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند.
چند ثانیه بعد، سرپرست گروه، دیوانه وار فریاد زد:
بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است.
وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختری از زیر آن بیرون کشیده شد.
مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد
که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد:
عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، مادر، ،

اورژانس

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

طرف لکنت زبون داشته.
زنگ میزنه اورژانس که بیان جنازه ی همسایشو ببرن!
میگه: اااالو اااوورجانس ،این ههههمسسسایمووون ممممرده!
یه آمبولانس میفرررررستین؟!...
طرف میگه: آدرستون؟!
یارو تا میاد آدرسو بگه زبونش بند میاد میگه: ظظظظظ!.........
طرف میگه :ظفر منظورته ؟
میگه: نننننننـــنه!
طرف فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!
یه هفته بعد همین اتفاق میفته بازم طرف میگه :آدرستون؟
باز زبونِ یارو بند میاد میگه: ظظظ ظ!
طرف میگه ظفر؟ میگه: ننننه!
باز مامور اورژانس فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!
یک! ماه رد میشه،باز طرف زنگ میزنه میگه:
اااااووووورژانس، این هههمسایمون ممممرده محلللمون بوی گند
گررررررفته یه آمبولانس بببفرستیییین!
طرف میگه :آدرستون؟!
باز زبون یارو بند میاد میگه: ظظظظ!
از اونور میگن :آقا منظورت ظفره؟!
طرف میگه :آآآآررررره آآآآشغااااال؛
آآآآررره کککککثافت
ککشووووندم آورددددمش ظفر ، ببییییا بببرش



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، اورژانس، ،

وقت رسیدن مرگ

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …
مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا ...
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست.طبق لیست من الان نوبت توئه
مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره …
توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ... 
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت …
مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست
و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت !
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم ...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، وقت رسیدن مرگ، ،

فی فی جون

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

تو صنف آرایشگرای زنونه یه قانونی وجود داره بنام: دوبار که بشوری...
به این شرح که شما میرید آرایشگاه زنونه میگید:
فی فی جون میخوام موهامو مش یخی کنم.
بعد فی فی جون یه پول هنگفتی ازتون میگیره بعد چند دقیقه میرید جلوی آینه
می بینید موهاتون صورتی جیغ شده، قاعدتاً ناراحت و عصبی میشید!!!
بعد فی فی جون میگه:
اصن نگران نباش "دوبار که بشوری" همون رنگی که خواستی میشه!
بعدم واسه محکم کاری میگه:
ای جان ای جان چه ناز شدی بیا یه عکس ازت بگیرم...
بعد شمام خر میشید میاید خونه...
دوبار میشورید...
و این داستان ادامه دارد...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، فی فی جون، ،

خاک بهشت

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

ﻣﻌﻠﻤﯽ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ‌ﺁﻣﻮﺯﺵ ﮔﻔﺖ: ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺧﺎﮎ ﻧﯿﺎﻭﺭﯼ، ﻧﻤﺮﻩ‌ﯼ ﮐﺎﻣﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﻫﻢ!
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ! ﺍﮔﺮ ﺧﺎﮎ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﺮﻩ‌ﯼ ﮐﺎﻣﻞ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ.
ﺩﺍﻧﺶ‌ﺁﻣﻮﺯ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻣﺸﺘﯽ ﺧﺎﮎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻌﻠﻢ ﺁﻭﺭﺩ.
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ: ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﯼ؟!
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﮔﺎﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ!
ﻭ ﻫﻤﺎﻥ‌ ﮔﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﯼ، ﺑﻬﺸﺖ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ.
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﺮﯾﺴﺖ ﻭ ﻧﻤﺮﻩ‌ﯼ ﮐﺎﻣﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ.
به سلامتی ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، خاک بهشت، ،

گربه را دم حجله کشتن

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته
که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است.
پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد
و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند.
بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند.
خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و....
چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند .
گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد.
چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور .
گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد
تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد
و سر از تن گربه جدا میکند.
سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار....



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، گربه را دم حجله کشتن، ،

طلبه جوان و دختر فراری

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود
که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد.
در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.
دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد
و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود
در گوشه‌ای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد
ماموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند.
شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....
محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد.
شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟
و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟
محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ...
علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود.
هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم
تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم
و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد
و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند
و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، طلبه جوان و دختر فراری، ،

از پلنگ های زندگی نترسید

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود.
شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند.
اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت.
سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده
با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند
خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد.
شیوانا با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است
و امشب حتما پلنگ خودش را نشان می دهد .
از قضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد
و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید ، سرانجام با تیر های بقیه از پا افتاد.
یکی از جوانان از شیوانا پرسید:
چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟
در حالی که شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟
شیوانا گفت:
ترس جوان و باور او که پلنگ دارای قدرت جادویی است
باعث شد پلنگ احساس قدرت کندو خود را شکست ناپذیر حس کند.
این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند
که باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند.
پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور دارند که از او نمی ترسند
هرگز خودش را نشان نمی داد!



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، از پلنگ های زندگی نترسید، ،

پاسخ پروفسور حسابی

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

یکی از دانشجویان پروفسور حسابی به ایشان گفت :
شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید.
من که نمی خواهم موشک هوا کنم .
می خواهم در روستایمان معلم شوم .
پروفسور حسابی جواب داد :
تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول !
ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، پاسخ پروفسور حسابی، ،

دختر شیطان صفت و راهب دین دار

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﺭﺍﻫﺐ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﮑﺒﺮ ﺯﯾﺎﺩ
ﺍﺯ ﺭﺍﻫﺐ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺭﺍﻫﺐ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻭ ﺷﺮﻡ ﺳﺮﯾﻊ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﺩﺍﺩ
ﻭ ﺯﻭﺩ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ. ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ
ﺍﻭ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ .ﺍﻭ ﻫﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺗﺎ
 ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺸﺪ ﻭ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﭙﻮﺷﯽ، ﺁﻧﺠﺎ
 ﺑﺮﻭﯼ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻓﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭ
ﺭﻓﺖ .ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺖ؛  ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﻫﺐ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ ...
ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﻮﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ
ﻣﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ .ﺭﺍﻫﺐ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﺎﺳﮑﺶ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻮﺭﭘﺮﺍﯾﺰ!
ﻣﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩﯼ .
ﺩﯾﺪﯼ ﺣﺮﯾﻒ ﻣﻦ ﻧﺸﺪﯼ. ﻣﻦ ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺭﺍﻫﺐ ﻫﻢ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﺎﺳﮑﺶ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻮﺭﭘﺮﺍﯾﺰ!
ﻣﻨﻢ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﻢ...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، دختر شیطان صفت و راهب دین دار، ،

پول دود کباب

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : یک شنبه 30 آذر 1393

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت.
مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند
و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود.
بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد
تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده
و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود
ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت :
کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده.
از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که
مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند.
ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.
ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت:
این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.
کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد.
ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده
و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت
به مرد کباب فروش گفت:
بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.
مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت:
این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟
ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت:
خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد
باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، پول دود کباب، ،

شریک در همه چیز

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : یک شنبه 30 آذر 1393

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند.
آن‌ها در میان زوج‌های جوانی که در آن‌ جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند
و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند
و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت.
غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد.
با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه‌ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب‌زمینی‌ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید.
همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد
مشتریان دیگر با ناراحتی به آن‌ها نگاه می‌کردند
و این بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیر احتمالاً آن قدر فقیر هستند
که نمی‌توانند دو ساندویچ سفارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب‌زمینی‌هایش.
مرد جوانی از جای خود برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد
و به پیرمرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد؛
اما پیرمرد قبول نکرد و گفت:
همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.
مردم کم‌کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد،
پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آن‌ها خواهش کرد که اجازه بدهند
یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیرزن توضیح داد:
ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد
و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت:
می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
پیرزن جواب داد: بفرمایید.
جوان گفت: چرا شما چیزی نمی‌خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید،
منتظر چی هستید؟
پیرزن جواب داد : منتظر دندانها!!!



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، شریک در همه چیز، ،

خودخواهی در دیار باقی

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود.
فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای
و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده!
مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد.
فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد.
عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند.
اما مرد آنها را به پایین هل داد مبادا که تار پاره شود.
در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد.
فرشته گفت: افسوس! تنها به فکر خود بودن همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، خودخواهی در دیار باقی، ،

چپ و راست

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ، ﻣﺮﺩﯼ ﻣﯿﺎﻧﺴﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﭘﯿﺮ ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﻮﻡ ؟
ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﺧﻮﺷﯿﻬﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﻨﺎﺭﻩ ﮔﯿﺮﯼ ﻧﮑﻦ، ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺵ ﺑﮕﺬﺭﺍﻥ،
ﺩﺭ ﺷﺎﺩﯾﻬﺎ ﻭ ﺭﻗﺺ ﻫﺎ ﻭ ﭘﺎﯾﮑﻮﺑﯽ ﻫﺎ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻦ،
ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﮐﻦ .
ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ، ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ، ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻧﺪ .
ﺟﻮﺍﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺮ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﻮﻡ ؟
ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺭﺍﻧﯽ ﻧﺒﺎﺵ، ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﮐﻦ !
ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ، ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﻭﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﭘﯿﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﺪﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺵ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﯿﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ !
ﭘﯿﺮ ﻓﺮﺯﺍﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺳﯿﺮ ﻭﺳﻠﻮﮎ ﻣﻌﻨﻮﯼ ، ﻣﺜﻞ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﺍﺯ ﯾﮏ ﭘﻞ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺩﺭﻩ ﻋﻤﯿﻖ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭼﭗ ﺑﺮﻭﺩ
 ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭼﭗ ﮔﺮﺍﯾﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭﺩ، ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺗﻌﺎﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺭﻩ ﺳﻘوﻂ ﻧﻨﻤﺎﯾﺪ ...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، چپ و راست، ،

خودت باش

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

ﺑﺎﺏ ﻭ ﺍﺳﺘﻴﻮ، ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺏ ﻭ ﻏﺬﺍﺗﻮ ﺑﻴﺎﺑﻮﻥ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﺸﻤﺸﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪﻱ ﺍﻓﺘﺎﺩ !
ﺑﺎﺏ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺷﻜﺮ ، ﺍﻻﻥ ﻣﻴﺮﻳﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ؛
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﻢ ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺗﻮﻫﻢ ﺍﺣﻤﺪ ! ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﻱ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﻣﻴﺮﺳﻴﻢ!
ﺍﺳﺘﻴﻮ ﮔﻔﺖ :ﻣﻦ ﻧﻪ، ﺍﺳﻤﻤﻮ ﻋﻮﺽ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ، ﻣﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺳﺘﻴﻮ ﻣﻲ ﻣﻮﻧﻢ!
ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﺷﻴﺦ ﺩﻳﺪﺷﻮﻧﻮ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺍﺳﻤﺘﻮﻥ ﭼﻴﻪ؟
ﺑﺎﺏ ﮔﻔﺖ: ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﺪﻩ!
ﺍﺳﺘﻴﻮ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ: ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﺍﺳﺘﻴﻮﻩ!
ﺷﻴﺦ ﻣﻴﮕﻪ : ﺑﭽﻪﻫﺎ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﻴﻮ ﺁﺏ ﻭﻏﺬﺍ ﺑﻴﺎﺭﻳﻦ؛ ﻭ ﺗﻮ ﻣﺤﻤﺪ، ﺭﻣﻀﺎﻥ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﭘﺴﺮﻡ.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، خودت باش، ،

امید و زندگی

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ همستر ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﮕﺎﻫﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺁﺑﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻭﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻥ، ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﻮﻧﺴﺘﻦ ﺩﻭﺍﻡ ﺑﯿﺎﺭﻥ 17 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺳﺮﯼ ﺩﻭﻡ ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ 17 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻦ ﺯﻧﺪﻩ
ﺑﻤﻮﻧﻦ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ 17 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻧﺠﺎﺗﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﻭ ﻧﻔﺲ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ .
ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺍﻡ ﺁﻭﺭﺩﻥ؟ 26 ﺳﺎﻋﺖ !!!
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﮐﻪ ﻋﻠﺖ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ همستر ﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﺎﺩﺳﺘﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﻧﺠﺎﺕ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺗﻮﻧﺴﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺍﻡ ﺑﯿﺎﺭﻥ .
ﺍﻣﯿﺪ، ﻗﻮﻩ ﻣﺤﺮﮎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، امید و زندگی، ،

فرشته کوچولوی غمگین

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﺒﺘﻼ ﺷﺪ .
ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﺭﯼ ﺯﺩ ﺗﺎ ﮐﻮﺩﮎ ﺳﻼﻣﺘﯿﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ﻫﺮ ﭼﻪ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺟﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﻣﺮﺩ .
ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﮔﯿﺮ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺖ . ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺁﺷﻨﺎﯾﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺸﺪﻧﺪ .
ﺷﺒﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﯾﺪ . ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺻﻒ ﻣﻨﻈﻤﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﻃﻼﯾﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﮐﺎﺧﯽ ﻣﺠﻠﻞ ﺩﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ .
ﻫﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺷﻤﻌﯽ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﻤﻊ ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺰ ﯾﮑﯽ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩ .
ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺷﻤﻌﺶ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ . ﭘﺪﺭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻏﻤﮕﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ
ﺩﺍﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :ﺩﻟﺒﻨﺪﻡ ﭼﺮﺍ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ؟ﭼﺮﺍ ﺷﻤﻊ ﺗﻮ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻤﻊ ﻣﻦ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺷﮏﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ .
ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ .
ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﺍﻧﺰﻭﺍ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، فرشته کوچولوی غمگین، ،

کشیش و مرد دانا

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

در قرون وسطا و دوران اوج قدرت کلیسا ها ، عقاید و خرافه های دینی که کشیش ها به وجود آورده بودند ، شدت گرفته بود و راهب ها به قدرت رسیده بودند...
کشیش ها بهشت را به مردم می فروختند!! مردم نادان هم در ازای پرداخت کیسه های طلا ، دست نوشته ای به نام سند دریافت میکردند!!
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد ، نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:
قیمت جهنم چقدر است ؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم...!
کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه
مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم به من بدهید!
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم
مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد :
ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است.
دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم...
آن شخص مارتین لوتر بود...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، کشیش و مرد دانا، ،

روانشناس و وکیل

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

پسر ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﻣﺰﺍﺣﻤﺘﺎﻥ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﻨﺸﻴﻨﻢ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻳﮏ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﻢ.
ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻳﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻴﺰﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :
 ﻣﻦ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﻲ ﭘﮋﻭﻫﺶ ﻣﻲ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﻨﻨﺪ،
ﮔﻤﺎﻥ ﮐﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺯﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : 50 ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﻱ ﻳﮏ ﺷﺐ !!؟
ﺧﻴﻠﻲ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ! ! !
ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻏﻴﺮ ﻋﺎﺩﻱ ﮐﺮﺩﻧﺪ...
سپس پسر ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ:
ﻣﻦ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺨﺺ ﺑﻴﮕﻨﺎﻫﻲ ﺭﺍ ﮔﻨﺎﻫﮑﺎﺭ ﺟﻠﻮﻩ ﺑﺪﻫﻢ!



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، روانشناس و وکیل، ،

استاد اصولا منطق چیست ؟

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد پیش من می آیند.
یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.
شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد هم زمان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.
پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.
و باز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد.
خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟
هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
و از دیدگاه هر کس متفاوت است.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، استاد اصولا منطق چیست ؟، ،

لحظه ای در کنار پدر

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : جمعه 28 آذر 1393

پسر به بابا : بابا میشه بپرسم شما ساعتی چقدر پول در میارین ؟
پدر : تو نباید دخالت کنی توی این مسائل ! ولی من ساعتی 10 هزار تومان در میاریم.
پسر : بابا میشه 5 هزار تومان ازت قرض بگیرم ؟
پدر : برای این پرسیدی ؟ نه نمیشه تو پول نیاز نداری ( با حالت عصبی )
پسر بدون اینکه چیزی بگه سرشو میندازه زیر و میره توی اتاقش ... پدر با خودش فکر کرد "چرا من عصبانی شدم ؟ " باید بفهمم واسه ی چی بچه ی 10 ساله 5 هزار تومن پول میخواد !
در اتقاق پسر باز شد ...
پدر : پسرم ببخشید عصبانی شدم بیا این 5 هزار تومن اما اول بهم بگو واسه ی چی میخوای این پولو؟
پسر در حالی که 4 هزار تومن پول از زیر بالشتش بیرون میاورد ... : پدر پولم کمه ... میشه بهم تخفیف بدی ؟
پدر با تعجب : تخفیف ؟ واسه ی چی ؟
پسر : میشه بجای 10 هزار تومن 9 هزار تومن بگیرین و 1 ساعت مال من باشی فردا شب ؟ میخوام فردا شب با هم شام بخوریم ...
پدر سرشو زیر انداخت و اشک از چشماش سرازیر شد ...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، لحظه ای در کنار پدر، ،

از زندان تا مزرعه سیب زمینی

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : جمعه 28 آذر 1393

پيرمردي تنها در يکي از روستاهاي آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود. پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
پسر عزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي. دوستدار تو پدر.
طولي نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد:
"پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".
ساعت 4 صبح فردا مأموران و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".
نتيجه ي اخلاقي : در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، از زندان تا مزرعه سیب زمینی، ،

عیب کوچولوی عروس

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : جمعه 28 آذر 1393

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد
جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد
جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، عیب کوچولوی عروس، ،

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد





تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به ♥ یه فنجون قصه ♥ مي باشد.