♥خوش آمدید بفرمایید یه فنجون قصه♥

♥امیدوارم لحظات خوبی در این سایت داشته باشید♥


به مادرت نگو

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
می خواهم ازدواج کنم .
پدر خوشحال شد و پرسید :
نام دختر چیست ؟
مرد جوان گفت :
نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند .
پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت :
من متاسفم به جهت این حرف که می زنم .
اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست .
خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو .
مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد
ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود .
با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :
مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم
پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم .
مادرش لبخند زد و گفت :
نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .
چون تو پسر او نیستی . . . !



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، به مادرت نگو، ،

صفحه قبل 1 صفحه بعد





تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به ♥ یه فنجون قصه ♥ مي باشد.